مهتاب و محمود كه سال ها از ازدواجشان مي گذرد، هنوز صاحب فرزند نشده اند. آنها سفري را به قصد زيارت به سوي مشهد آغاز مي كنند. محمود هنگام رانندگي راه اصلي را گم مي كند و براي پرهيز از برخورد با يك آهو از مسير منحرف مي شود و اتومبيلش خراب مي شود. او در جست و جوي تعميركار به روستایی عجیب در وسط بیابان برخورد میکند و...
زنی افغان به نام "نفس"، اکنون به کانادا گریخته و به عنوان خبرنگار مشغول به کار است، او باید هم زمان با آخرین کسوف قرن بیستم خود را به قندهار برساند تا خواهر فلج خود را که می خواهد به سبب اوضاع حاکم بر کشور خودکشی کند، نجات دهد.
عباس کیارستمی بهمراه دستیارش سیفالله صمدیان عازم اوگاندا می شوند تا فیلمی مستند درباره بیماری ایدز و کودکان آفریقایی مبتلا به این بیماری بسازند.
در یک برج در حال احداث در تهران، عده ای کارگر ایرانی و افغانی مشغول به کار هستند. لطیف کارگر و مسئول خدمات و تغذیه ی کارگران، باخبر می شود که بعد از مجروح شدن یک کارگر افغانی، اینک پسر او رحمت، جایش مشغول کار است. به دلیل جثه ضعیف رحمت، معمار وظیفه ی لطیف را به وی می سپارد و لطیف کار راحت خود را از دست می دهد. این کار وی را عصبانی می کند و در پی آزار رحمت برمی آید. یک روز متوجه می شود که رحمت در واقع دختری است به نام باران که از سر ناچاری به جای پدر کار می کند...
فیلم روایتگر داستان شش زن است که از زندان گریختهاند و سرنوشت متفاوتی را تجربه می کنند. فرشته، مائده، الهام و نرگس هر یک به دنبال پناهگاهی برای خود هستند....
"ایوب" که در میان قاچاقچیان مرزی ایران و عراق، در روستایی کردنشین نزدیک مرز عراق زندگی می کند، با مرگ پدر، مجبور به مراقبت و نگهداری از سه خواهر و برادر بیمارش "مهدی" (در فیلم "مدی" تلفظ می شود) است. "مهدی" از یک بیماری مادرزادی رنج میبرد، او در پانزده سالگی، جثه یک کودک را دارد. "روژین" خواهر بزرگتر و نیز "آمنه" خواهر دیگر ایوب، در غیاب او، از مهدی نگهداری می کنند...
بهزاد، کیوان، علی و جهان که اعضای یک گروه فیلمسازی هستند برای ساخت فیلمی با موضوع مراسم سوگواری محلی از تهران به روستاهای کردنشین سیاهدره و شاهپورآباد در بخش دینور، دهستان حر در کرمانشاه میروند و در انتظار مرگ پیرزنی در حال احتضار میمانند. آنها برای شخصی به نام خانم گودرزی کار میکنند. روستاییان تصور میکنند که آنها برای یافتن گنج آمدهاند و بهزاد، تنها عضو گروه که چهره اش دیده میشود نیز بدش نمیآید که مردم چنین تصوری داشته باشند...
محمد دانش آموز هشت ساله ای که در مدرسه نابینایان تهران درس می خواند پس از یک سال همراه پدر به زادگاهش، روستایی در ارتفاعات شمال و نزد مادربزرگ و دو خواهر خردسالش باز می گردد. این بازگشت، مکاشفه او در طبیعت و هستی است. مکاشفه ای که پدر از آن غاقل است. پدر در آستانه ازدواج است و نمی داند با محمد چه کند...
در روستایی دور افتاده، معلم مدرسه پسر بچهای را که شیشهای شکسته از کلاس بیرون میکند و به او تأکید میکند که تا شیشهای جای آن نگذارد حق آمدن به کلاس را ندارد...
"سکوت" به زندگی پر فراز و نشیب یک کودک نابینای علاقهمند به موسیقی میپردازد و به نوعی روایتگر سختیهای فقر و نداری توده مردم در تاجیکستان نیز می باشد...