رضا مثقالی (پرویز پرستویی) معروف به رضا مارمولک دزد سابقه داری است که بارها دستگیر و زندانی شده، اما در آخرین دستگیری، اتهام او سرقت مسلحانهاست. رضا در حادثهای مجروح شده و به بیمارستان خارج از زندان منتقل میشود. در آنجا لباس یک روحانی بیمار را میرباید و در لباس روحانیت موفق به فرار از زندان میشود. او با مصونیتی که در لباس تازه پیدا کرده به یک شهرک مرزی میرود تا از طریق و با گذرنامه جعلی از کشور خارج شود اما به دلایلی با یک روحانی دیگر اشتباه گرفته میشود و امامت جماعت محلی را برعهده اش میگذارند...
در یک برج در حال احداث در تهران، عده ای کارگر ایرانی و افغانی مشغول به کار هستند. لطیف کارگر و مسئول خدمات و تغذیه ی کارگران، باخبر می شود که بعد از مجروح شدن یک کارگر افغانی، اینک پسر او رحمت، جایش مشغول کار است. به دلیل جثه ضعیف رحمت، معمار وظیفه ی لطیف را به وی می سپارد و لطیف کار راحت خود را از دست می دهد. این کار وی را عصبانی می کند و در پی آزار رحمت برمی آید. یک روز متوجه می شود که رحمت در واقع دختری است به نام باران که از سر ناچاری به جای پدر کار می کند...
مهرالله بعد از فوت پدرش، برای تأمین خانواده اش در شهر دیگری به كار مشغول می شود، اما هنگامی كه به دیدن مادر و خواهرش باز می گردد می فهمد كه مادرش با مردی كه ژاندارم است ازدواج كرده....