ترکان، دونوش و دریا…یکی با زیباییش، یکی با رفتار خوبش و یکیشون هم با رفتار اصیلش زبونزد هستن. این سه خواهر دیوانه وار بهم وابسته هستن. اونا همراه پدر و مادرشون یه زندگی شاد داشتن تا این که ترکان ازدواج کرد و بعد از اون دیگه هیچی مثل سابق نشد. ترکان در یک کاخ پراحتشام حبس شده بود و سعی میکرد غمگین بودنشو توجیه کنه، زندگی دونوش با رازی از گذشته زیر و رو میشه و دریا هم وارد یه راه غیرقابل جبران میشه. صادق و نسرین هم برای نجات دخترانشون گاهی خودشون و گاهی همدیگه رو به خطر مینداختن…
آدم پسر یک کشیک کاتولیک از ایرلنده و حوا دختر یک خانواده مسلمان و مذهبیه. آدم و حوا که میشه گفت دنیاشون با هم فرق داره، عاشق هم میشن و تمام تلاششونو میکنن تا خانواده ها رو راضی به ازدواج کنن.
کرم پسر چشم چرون و خوشتیپ یک خانواده استانبولی است که از قدیمی ترین ها در سکتور منسوجات هستن. با ایده های خلاقانه ی خودش با یه استارتاپ کارخونه قدیمی خانواده اش رو که به مرور زمان داشت از رده خارج میشد رو به نامبر وان این سکتور تبدیل کرد ولی در چشم پدرش هنوز مرد نشده بود چون همیشه دنبال خوشگذرونی و هوسرانی بود. عایشه هم یه دختر خوشگل و باهوش و خوش قلبه که تو کارخونه ی کرم اینا بعنوان کارگر کار میکنه و تحت کنترل دو خان داداشش که یکی قلدر و یکی بی خاصیته یه زندگی بی رنگ و مزه رو سپری میکنه. تنها امیدش اینه که با برک که یه مدته باهاش دوسته ازدواج کنه و این زندگی رو پشت سرش بذاره ولی وقتی خان داداش هاش سعی کردن اونو به عقد صبری، پسر ثروتمند محله در بیارن عایشه به برک میگه باید هرچه زودتر ازدواج کنن و برک با شنیدن این جا میزنه و …
“حکایت ما” قصه ی زندگی یه دختر به اسم فیلیزه که تو یکی از محله های پایین شهر با خونوادش زندگی میکنه و یه جورایی انگار نقش مادر خونواده رو داره و از وقتی مادرشون ولشون کرده و رفته از خواهر و برادراش مراقبت میکنه. با اینکه پدرش یه دائم الخمره و همیشه مسته بدون این که از زندگیش خسته شه به خونوادش رسیدگی میکنه. یهو یه پسر خوشتیپ به اسم باریش وارد زندگی فیلیز میشه.
"قدرت" که همیشه با قانون و برنامه زندگی کرده، به وسیله تجربه اتفاقات شگفت آور نظم زندگیش بهم میخورد. او سوار ماشینش که خیلی دوستش میدارد شده و به طرف آنتپ روانه میشود. در طی این مسیر بلایی نیست که سر "قدرت" و ماشینش نیاید. او پس از طی کردن صدها کیلومتر هم ارزش دوستی را کشف خواهد کرد و هم لذت زندگی بدون قانون و برنامه را خواهد چشید...
توبچگی با دنیای جنایتکار خودش غریبه نیست.. هرکی تو این دنیا باشه برای مخالفت با بی عدالتی قسم میخوره.. با بزرگ شدن و ثروتمند شدن، خودش منبع این بی عدالتی میشه.. از دوست داشتن دوری نمیکنه… دوست داشته شدن رو هم خیلی دوست داره… دوست داره تو چشم همه زنای زندگیش باشه:مامانش،همسرش،دخترش و دوست دخترش… خانوادشو خیلی عزیز میشمره… برای اونا مثل یه پدر فداکاره… یه دوست وفادار… یه برادر… یه رئیس عادل و بخشنده.. ولی برای زنده موندن مجادله میکنه،چون دولت برا رسیدن به خواسته های خود این آدمو مخالف خود میبینه
سمت چپم داستان عشق سرّا، دختر جوانی که در اوج جوانی مجبور شده روی پاهای خودش بایسته و مسئولیت مراقبت از مادرش رو به دوش بکشه و سلیم، ولیعهد خانواده ی اشرافی کوتلوسای را به نمایش خواهد کشید. سرّا یک دانشجوی بسیار موفقه که از دانشگاهی که متعلق به خانواده ی سلیمه بورس گرفته و با جدیت تمام تحصیل میکند و در نقطه ی مقابل سلیم از روی مجبوریت به ادامه ی تحصیل ادامه میدهد…