جمال، رانندهی آمبولانس حمل جنازه است. او باید جسد دختری را به صورت مخفیانه منتقل کند. اما در طول مسیر، صداهایی عجیب از صندوق عقب کامیون میشنود که او را دچار تعجب و ترس میکند.
سرحات، یکی از اولین اعضای «عملیات ویژه» و با 30 سال وقف برای مبارزه با تروریسم، سال ها در مرز خدمت کرد. زمانی که او پس از یک ماموریت ویژه به استانبول باز می گردد، با شهری کاملا متفاوت مواجه می شود.
1963، شهروندان یونانی و ترک قبرس در کنار هم و بدون هیچ مشکلی با آرامش زندگی می کنند. خانواده مرفه درلی با خوشبختی زندگی می کردند و تجارت بسیار موفقی در این جزیره داشتند. سپس یک روز، خانواده آنها به همراه سایر خانواده های ترک مورد حمله قرار گرفتند، در آنچه امروز به عنوان "کریسمس خونین" شناخته می شود. بسیاری از اعضای بسیاری از خانوادهها از هم پاشیده شدهاند، بسیاری از خانهها و روستاهای خود آواره شدهاند و در جستجوی پناهندگی در هر کجا هستند. رهبر خانواده درلی، کمال؛ رهبر هزاران ترکی می شود که در جاده به دنبال پناه هستند. آنکارا یک بازپرس مخفی را به جزیره می فرستد که به شهر لفکوشا می رسد و مسیر تاریخ را تغییر می دهد. او تبدیل به قهرمان مخفی جزیره می شود که تنها با نام "آنکارالی" شناخته می شود، او نیز اکنون به طور موقت از نامزدش جدا شده است، پس از ورود او، خانواده کوچک آنها با خانواده درلی در هم می آمیزد.
کرم پسر چشم چرون و خوشتیپ یک خانواده استانبولی است که از قدیمی ترین ها در سکتور منسوجات هستن. با ایده های خلاقانه ی خودش با یه استارتاپ کارخونه قدیمی خانواده اش رو که به مرور زمان داشت از رده خارج میشد رو به نامبر وان این سکتور تبدیل کرد ولی در چشم پدرش هنوز مرد نشده بود چون همیشه دنبال خوشگذرونی و هوسرانی بود. عایشه هم یه دختر خوشگل و باهوش و خوش قلبه که تو کارخونه ی کرم اینا بعنوان کارگر کار میکنه و تحت کنترل دو خان داداشش که یکی قلدر و یکی بی خاصیته یه زندگی بی رنگ و مزه رو سپری میکنه. تنها امیدش اینه که با برک که یه مدته باهاش دوسته ازدواج کنه و این زندگی رو پشت سرش بذاره ولی وقتی خان داداش هاش سعی کردن اونو به عقد صبری، پسر ثروتمند محله در بیارن عایشه به برک میگه باید هرچه زودتر ازدواج کنن و برک با شنیدن این جا میزنه و …
توبچگی با دنیای جنایتکار خودش غریبه نیست.. هرکی تو این دنیا باشه برای مخالفت با بی عدالتی قسم میخوره.. با بزرگ شدن و ثروتمند شدن، خودش منبع این بی عدالتی میشه.. از دوست داشتن دوری نمیکنه… دوست داشته شدن رو هم خیلی دوست داره… دوست داره تو چشم همه زنای زندگیش باشه:مامانش،همسرش،دخترش و دوست دخترش… خانوادشو خیلی عزیز میشمره… برای اونا مثل یه پدر فداکاره… یه دوست وفادار… یه برادر… یه رئیس عادل و بخشنده.. ولی برای زنده موندن مجادله میکنه،چون دولت برا رسیدن به خواسته های خود این آدمو مخالف خود میبینه
عامر با دختری بنام آیسان دوست است. سردار، پدر آیسان به کمک دو دوست عامر به نامهای چنگیز و علی و به کمک خود آیسان، وی را طعمه یک دسیسه از پیش برنامه ریزی شده برای سرقت از یک قمارخانه قرار داده و او با خیانت دوستانش به عنوان گناهکار راهی زندان میشود. عامر طی یک حادثه آتش سوزی در زندان به شدت دچار سوختگی میشود، اما به کمک فردی بنام رامیز و طی یک جراحی پلاستیک، چهره اش تغییر میابد. دوستان عامر با فرض مرگ او در حادثه زندان او را به دست فراموشی میسپارند، غافل از اینکه عامر با چهره و نام جدید ایزل به قصد انتقام گیری دوباره وارد جمع دوستانه آنها شدهاست.