اونور کاراسو یک مامور اطلاعاتی موفق است که در سنین جوانی به ریاست بخش ارتقا پیدا کرد و پس از سیوان کورال، مالک بزرگترین شرکت جواهرات ترکیه بوده است. اونور که فکر میکند سیوان مدارک مربوط به تجارت غیرقانونیاش را در گاوصندوق خانهاش نگه میدارد، برای ورود و خروج از خانه با هلال خواهر سیوان عاشق میشود. وقتی می فهمد سیوان به خارج از کشور نقل مکان می کند، اونور ناگهان تصمیم می گیرد که از هلال خواستگاری کند تا مدارک را بدون اجازه فرار او به دست آورد. او قصد دارد در روز نامزدی آنها گاوصندوق را باز کند و سیوان را که برای نامزدی خواهرش آنجاست دستگیر کند. چیزی که او به حساب نمی آورد، دوست صمیمی هلال Ece است. در حالی که ایس سعی می کند بفهمد اونور چه کار می کند، وقتی اونور او را می گیرد، نقشه هایش به هم می خورد. اونور و ایسه، دو قطبی که مثل روز و شب مخالف هم هستند، باید طوری با هم کار کنند که هرگز نخواستند.
روزنامه نگاری که به دنبال یک سازمان مخفی که اعضایی از هر واحد ایالتی دارد می رود در حین انجام تحقیقات اعدام می شود. با این وضعیت، سرپرست علی در حالی که در تلاش برای یافتن عاملان قتل است، سازمان را بررسی می کند. با این حال، در این روند، علی خود را در یک مبارزه دشوار می بیند.
مانند هر دختر جوان دیگری، زینب آرزو دارد که یک تأثیرگذار رسانه های اجتماعی باشد تا از زندگی فقیرانه خود فرار کند. اما در حالی که او برای رسیدن به آن تلاش می کند، باید برای پدرش «مادر» باشد. چون مرد 45 ساله ذهن و احساسات یک بچه 5 ساله را دارد. کدیر با ماشین اسباببازیاش، شوخیهای کودکانه و رفتارش مانند یک بچه است، در لباس بزرگسال. او به خاطر بند نافی است که وقتی در شکم مادرش بود دور گردنش پیچیده بود. کادیر به عنوان یک "آزمایش" برای والدین و فرزندش متولد شد. حداقل، این چیزی است که پدربزرگ زینب به او می گوید. زینب رویاهای بزرگی می بیند و سعی می کند از مشکلات خانه عمه اش دور شود. از تکان دادن او در اتاق کوچکی که نه او و نه پسرعموهایش نمی توانند در آن جا شوند. از عمویش که آنها را سرزنش می کند و به عمه اش ظلم می کند. از خستگی خشمگین عمه اش؛ از غیر ممکن؛ و فقر
فرات بولوت یه دادستانه که با همسرش زینب و دختر پنج ساله اش یه زندگی شاد داره ولی یه روز که بیدار میشه، میبینه توی زندانه و اتفاقات چهار ماه اخیر رو به هیچ عنوان به یاد نمیاره. آخرین چیزی که یادشه جشن تولد دخترشه ولی درعین وحشت و شوک متوجه میشه که به جرم کشتن همسر و دخترش در زندانه…
در سال 1939 ، داوود معدنچی در شهرکی از شهرک های شهر زونگولداک با خواهران و برادران و والدین خود زندگی متوسطی را سپری میکرد. صاحب معدن مرد ثروتمندی به نام پاشازاده مالک خان است. در یک روز بارانی، همونطور که انتظار میرفت آقای مالک به هشدارها توجه نکرد و اتفاق پیش بینی شده رخ داد و معدن فرو ریخت. پس از این اتفاق داوود تصمیم می گیرد علیه نظام حاکم بر معدن اعتراض کند. در پی این حرکت داوود، مالک خان به داوود پیشنهاد غیرمنتظره ای میدهد. گلفم، دختر مالک خان به دور از واقعیت های زندگی بزرگ شده است. وی به مرور زمان شیفته ی داوود که در ابتدا بعنوان یک مرد عاصی، حرف گوش نکن و حتی لات و بی ادب میدید، میشود. از طرفی جناب ملک در نظر دارد دخترش گلفم، با یک معدن دار ثروتمند به نام علی گلیک ازدواج کند.
ملک( طوبا بویوکستان) یک زن زیبا و جوان که دارای یک زندگی شاد با شوهر دوست داشتنی اش به همراه دو فرزند است. او دارای یک مغازه شیرینی فروشی است و تمام طول روز به طبخ کیک های خوشمزه می پردازد. از سوی دیگر شوهرش علی (ایکر آکسوم) در دانشگاه به عنوان یک معلم تاریخ کار می کند. یک روز، زندگی ایده آل آنها وارونه می شود. هنگامی که آنها در حال جشن خرید خانه هستند…
عامر با دختری بنام آیسان دوست است. سردار، پدر آیسان به کمک دو دوست عامر به نامهای چنگیز و علی و به کمک خود آیسان، وی را طعمه یک دسیسه از پیش برنامه ریزی شده برای سرقت از یک قمارخانه قرار داده و او با خیانت دوستانش به عنوان گناهکار راهی زندان میشود. عامر طی یک حادثه آتش سوزی در زندان به شدت دچار سوختگی میشود، اما به کمک فردی بنام رامیز و طی یک جراحی پلاستیک، چهره اش تغییر میابد. دوستان عامر با فرض مرگ او در حادثه زندان او را به دست فراموشی میسپارند، غافل از اینکه عامر با چهره و نام جدید ایزل به قصد انتقام گیری دوباره وارد جمع دوستانه آنها شدهاست.