حتی شانس هم بدون گم شدن در توزلویاکا نمیگذرد، اما با سر در میان کسانی که همدیگر را به عنوان برادر انتخاب کردهاند فرو میرود... این بار، سفر امید آغاز شد... باعث شد تا هر خیابانی را که رد میکردند، هر کسی را که نام میبردند، لمس کنند. تشنه ظلم، بی عدالتی، عشق بودند... این داستان همه بود.
به سرنوشتت لبخند بزن داستان زندگی دو دختر جوان که در پرورشگاه بزرگ شدن رو نقل میکنه. ادا و یارن که در یک پرورشگاه در بورسا بزرگ شدن، همدیگه رو خواهر هم دونستن. یارن دوست داره کنکور بده و از پزشکی قبول بشه ولی ادا حتی دبیرستان رو هم نیمه تموم رها کرد. این دو دختر جوون که 18 ساله شدن و به سن قانونی رسیدن، میخوان برای خودشون یه زندگی بسازن. ادا و یارن یه روز به یه پارتی خونگی میرن و اون پارتی زندگی جفتشونو بشکل غم باری تغییر میده…
شیمال یه دختر زیبای اهل آرتوین و جیوان پسری خوشتیپ اهل گازیانتپه که جزو ولیعهدهای یه خونواده ی ثروتمند است، هستند. هر دوشون بعد از نامردی هایی که بهشون میشه و از رابطه هاشون دلسرد میشن، برحسب اتفاق با هم برخورد میکنن و اتفاقاتی که میافته شیمال رو مجبور میکنه تا یه سری دروغ هایی در مورد رابطه داشتنشون بگه و این دروغ ها بصورت زنجیره ای ادامه پیدا میکنه و رابطشون رو به بُعدی جدید میکشونه….