کارگران به دلیل بیماری اسرارآمیزی در دهکده ای کوچک رو به مرگ هستند.دکتر "تامسون" نمی تواند کاری انجام دهد بنابراین از "پروفسور جیمز فوربز" درخواست کمک می کند.او به همراه دخترش "سیلیوا" عازم دهکده می شوند.اما با ورود آنها دردسرهای زیادی شروع می شوند...
« بوريس لرمونتوف » ( والبروك ) مدير موفق برنامه هاى نمايشى با « جوليان كراستر » ( گورينگ ) آهنگساز با استعداد در باله ى جديدى به نام « كفشهاى قرمز » هم كارى مى كند . در اين نمايش بالرين جوان اما خوش آتيه ، « ويكتوريا » ( شيرر ) ، نقش اصلى را اجرا مى كند . « جوليان » و « ويكتوريا » دل باخته ى يك ديگر مى شوند و « لرمونتوف » دچار حسادت مى شود... شر
زنی بازیگر توسط همسرش که به دوستان او حسادت می کرد به قتل می رسد. روز بعد،نویسنده ای به نام "رابرت تیسدال" که یکی از دوستان او بود، جسدش را در ساحل پیدا می کند. او برای تماس به پلیس فرار می کند اما دو شاهدی که این ماجرا را می بینند تصور می کنند او قاتلی است که پا به فرار گذاشته است.او دستگیر می شود و...
جوانى كانادايى به نام « ريچارد هانى » ( دونات ) ، شبى با زنى كه مأمور مخفى دولت انگلستان است ، آشنا مى شود و همان شب زن با چاقو كشته مى شود ، اما پيش از مرگ اطلاعاتى راجع به سازمان جاسوسى « سى و نه پله » در اختيار « هانى » قرار مى دهد...