جوان سرخپوست توماس عینک بزرگ به چشم زده و داستانهایی را تعریف می کند که هیچکس علاقه ای به شنیدنش ندارد. پدر و مادر او در یک آتشسوزی کشته شده اند و آرنولد او را نجات داده است. پس از مرگ آرنولد او به همراه پسر او ویکتور تصمیم می گیرند بقایای او را به خانه بازگردانند و...