افسانه ای درباره زنگی بزرگ که از طلای خالص و توسط راهبان ساخته شده وجود دارد. این داستان در بازار توسط وایکینگی به نام "رولف" روایت می شود و به گوش فروانروای مسلمان "علی مانوش" که علاقه بسیاری به پیدا کردن زنگ دارد، می رسد، اما "رولف" ادعا می کند جای زنگ را نمی داند و به زادگاه خود می گریزد...
پسر یک خانواده کارگر بریتانیایی آرزو دارد در رشته هنر مشغول بکار شود اما وقتی با زنی بزرگتر از خود رابطه برقرار می کند،خشم مادر حسود خود را بر می انگیزد...