توی در یک حلقه زمانی گیر کرده و شب سال نو را بارها و بارها تجربه میکند. او وی را ملاقات میکند که او هم در همین حلقه گیر افتاده است. آنها تصمیم میگیرند به دنبال «لحظات کامل» بگردند و یاد بگیرند که از شادیهای کوچک زندگی لذت ببرند و هر روز را قدر بدانند.