در یک روز سرد زمستانی در سال ۱۹۴۰، ژول برای زندگی با عمویش، شهردار یک روستای مهاجرنشین در شمال کبک، به آنجا میرود. او به دلیل بیماری پوستی نادرش از مدرسه محروم میشود. از آن پس، آرزوی بزرگ او این است که درمان شود...
در اکتبر سال 1991، یک رویداد غیرقابل توصیف شهری کوچک در کبک را به لرزه در می آورد، خانواده ای که سعی می کنند راز تاریک خود را پنهان کنند. سی سال بعد این اسرار دوباره ظاهر می شوند و خانواده را به دنبال آشتی غیرقابل توقف می فرستند.