یکی از کارمندان بانک که بر حمل و نقل شمشهای طلا نظارت می کند به همراه یکی از همسایگان عجیبش تصمیم می گیرند دست به سرقت طلا زده و آنها در قالب ماکت برج ایفل به خارج کشور قاچاق کنند...
مخترعى ( گينس ) كه در مقام دستيار آزمايشگاه يك كارخانه نساجى كار مىكند ، پارچه اى اختراع مى كند كه هرگز فرسوده و كثيف نمى شود . پس از مخالفت هاى اوليه ، يك كارخانه دار و دخترش ( پاركر و گرينوود ) از او حمايت مى كنند ...
زنى اشرافى، دختر دوك هفتم چالفونت، با خوانندهاى ايتاليايى كه از تبار مردم عادى است، ازدواج مى كند و از خانواده طرد مى شود. « لويى » ( پرايس )، پسر او، كه از داشتن عنوان دوك محروم شده، سوگند مى خورد از خانواده ى مادرش انتقام بگيرد.
« آليور » ( ديويس ) ، پسر بچهى يتيم پس از تحمل سختى زندگى در نوانخانهاى به لندن مىگريزد . او ابتدا به چنگ عدهاى نوجوان جيببر مىافتد كه در خدمت مردى به نام « فاگين » ( گينس ) هستند . تا اين كه مرد پولدارى ( استيونس ) از مخمصه نجاتش مىدهد ...
« پيپ » ( ويجر ) ، در كودكى با « استلا » ( سيمونز ) و « خانم هاويشام » ( هانت ) ، قيم ثروتمند او آشنا مىشود . روزى « پيپ » به يك محكوم فرارى ( كورى ) كمك مىكند و سالها بعد ، در جوانى ( ميلز ) ، ثروتى از يك ناشناس به او مىرسد .