"ایوان" کشیشی در کلیسای یک روستا است که به خاطر سیب هایش که در درختی بزرگ جلوی کلیسا بزرگ شده اند شناخته می شود. او انسان عجیبی است. دنیا را با عینک خوشبینی می بیند و معتقد است با شیطان در حال جنگ است. "آدام" یک نئو نازی سرسخت است که به کلیسا برای انجام خدمات اجتماعی محکوم می شود. او به خود قول می دهد که ایمان "ایوان" را در هم بشکند...
دو برادر باید تغییراتی در شیوه زندگی خانواده خود بدهند آن هم زمانیکه که یکی از آنها برای جنگ عازم افغانستان است ...
دو قصاب مغازه خود را راه اندازی می کنند تا از دست رئیس مغرور خود دور شوند. آدمخواری احتمالی به سرعت برنامه های آنها را پیچیده می کند...