ماریگابی روزها دانشجوی پزشکی است – و شبها زندگیها را با خانوادهاش در آمبولانسهای خصوصی مکزیکوسیتی نجات میدهد. از آنجایی که فشار هر دو دنیا تهدید می کند که او را به پایین بکشاند، ماریگابی هر کاری که لازم باشد انجام می دهد تا سرپا بماند.
کلودیا، یک زن جوان تنهاست که در یک سوپرمارکت کار می کند. یک شب به دلیل پاره شدن آپاندیسش راهی بیمارستان می شود. در آنجا با مارتا، زنی که در تخت مجاور او بستری بود، آشنا می شود. مارتا تنها و با چهار فرزندش زندگی می کند. او اعتماد کلودیا را به دست می آورد. وقتی کلودیا از بیمارستان مرخص می شود تصمیم می گیرد سری به مارتا و خانواده اش بزند. او وقی با آنها است احساس آرامش می کند و...