در شب کریسمس، یک طوفان برفی شهر را فرا میگیرد و چهار نفر متفاوت را در یک رستوران محلی گرفتار میکند. این چهار نفر با وجود تفاوتهایشان، در طول شب با هم آشنا میشوند و به یکدیگر کمک میکنند. در نهایت، آنها درک میکنند که حتی در سختترین شرایط هم میتوان عشق و امید را یافت.
ونسا هلسینگ، از اقوام دور شکارچی خون آشام معروف، آبراهام ون هلسینگ است، تنها بازمانده برای پیدا کردن مابقی خون آشام ها در سراسر حهان. او آخرین امید بشریت است تا یک حمله را رهبری کند تا آن چیزی که گمشده است را برگرداند...
"کریستوفر چنس" متخصص امور امنیتی، محافظ و کارآگاهی خصوصی می باشد، که با قرار دادن خود به عنوان سپر انسانی از مشتریان خود در مقابل ترور محافظت می کند. او به طور محسوس یا غیر محسوس مشتریان خود را که قرار است هدف ترور قرار بگیرند دنبال کرده و یا خود را در موقعیت آنها قرار می دهد و در لحظه ترور با زیرکی وارد عمل می شود و فرد یا افراد اجیر شده را از میان برمی دارد. او با دفتری خصوصی که توسط همکارش "وینستن" اداره می شود همکاری می کند و فردی مرموز و زیرک به نام "گوررو" با هنرنمایی "جکی ارل هیلی" نیز برای یافتن افرادی که در پشت پرده این ترور ها قرار دارند به او کمک می نماید. "کریستوفر چنس" با بازی “مارک ولی” مهارت “جک بائر”(۲۴) ، شوخ طبعی “جفری داناوان” (Burn Notice ) و خوش تیپی "جیمز باند " را یکجا دارد.
با زیرنویس چسبیده
یک کشتی کج کار سابق باید بتواند هزینه عمل جراحی دختر بی گناه خود را جور کند در طول این راه عشق پدرانه او وفاداری او به دوستانش او را در موقعیت های خطرناکی قرار می دهد و …
"زوئی" دختر خانواده "گری استون" از ساکنان سیاره "کاپریکا" تنها شخصی از افراد خانواده است که به خدای یکتا اعتقاد دارد. او تصمیم دارد که به همراه همکلاسی هایش "لیسی" و "بن" به سرزمین "جمنون" فرار کند و فکر میکند که زندگی جدیدی در آنجا در انتظار اوست. او دختر بسیار باهوشی است و توانسته شبیه یا آواتار خود را بسازد. او آواتار خود را در کلوپ مجازی رها میکند و همراه دوستانش سوار قطار هوایی که به سمت "جمنون" میرود میشود. البته "لیسی" به همراه آنها نمیرود. "بن" طی یک ماجرای تروریستی قطار را منفجر میکند و "زویی" و جمعی از مردم در این حادثه تروریستی کشته میشوند. "لیسی" تنها کسی است که در مورد آواتار "زوئی" میداند. او از عینک دنیای مجازی استفاده میکند و به دیدار آواتار "زویی" میرود. آقای "گری استون" ، پدر "زویی" که یک مهندس روباتیک است به این ماجرا پی میبرد و "لیسی" را وادار میکند که او را پیش آواتار "زوئی" ببرد.