در سال 1973 در جزیرهای خالی از سکنه در سواحل کورنیش، مشاهدات روزانه یک داوطلب حیات وحش از یک گل کمیاب به سفری ماوراءطبیعی تبدیل میشود که او و همچنین بیننده را وادار میکند تا در مورد اینکه چه چیزی واقعی است و چه چیزی کابوس است، سوال کند...
راس پولدارک تصمیم میگیرد برای اینکه به جرم قاچاق محاکمه نشود، دختر مورد علاقه اش الیزابت را ترک میکند و به ارتش ملحق شود. وقتی 3 سال بعد به خانه بر میگردد متوجه میشود که پدرش مُرده، خانه بزرگ آنها ویران شده، ثروتشان از دست رفته و معشوقه اش به نامزدی پسر عمویش در آمده است. او در راه برگشت به خانه دختری را از کتک خوردن نجات میدهد و او را به عنوان خدمتکار آشپزخانه استخدام میکند، اما همشهریهایش از برگشتن بچه پولدار شهرشان که قصد پس گرفتن موقعیتش اجتماعیش را دارد زیاد راضی نیستند و همین باعث ایجاد بر خوردهایی بین آنها و راس میشود که عواقب ناخوشایندی را برای وی در پی دارد...
دو دختر کوچک در دو کشور مختلف دچار کابوسی می شوند که در جریان آن فردی بدون چهره قصد دزدیدن صورت آنها را دارد. به نظر می رسد که این کابوس تنها یک توهم باشد اما رفته رفته این فرد از کابوس به زندگی واقعی بچه ها هم وارد می شود...