یک خاخام لهستانی در آمریکا ربوده می شود و با یک سارق بانک آشنا می شود و دوست او می شود. آنها ماجراهای زیادی از جمله اسیر شدن توسط سرخپوستان دارند...
یک دلال ازدواج بنام «دالی لوی» به نیو یورک سفر می کند تا مردی ثروتمند و مجرد و مشهور را ملاقات کند...
"لارا مردیت" (ترنر) هنگامی که در یک مکان عمومی شلوغ دختر کوچولویش را گم میکند با "آنی جانسن" (مور ) رنگینپوست آشنا میشود. "آنی" مستخدمه "لارا" میشود و دختر کوچکش، "سارا جین" را نیز همراه میبرد. آنان سالها با هم زندگی میکنند و در این بین "لارا" موفق میشود به رویای بزرگش یعنی هنرپیشگی در سینما دست یابد. با این حال زندگی خصوصی او و دخترش، "سوزی" (دی) بر سر روابط عاشقانه با "استیو آرچر" (گاوین) روبه تیرگی میگذارد. در همین حال "آنی" نیز با "سارا جین" (کوهنر) که رنگینپوست بودن خود ناراضی است و میخواهد خود را همهجا سفیدپوست معرفی کند، مشکل دارد...
در طول جنگ سال 1812 علیه بریتانیا، ژنرال اندرو جکسون تنها 1200 نفر برای دفاع از نیواورلئان داشت و این در حالیست که بریتانیا با 60 کشتی و 16000 سرباز برای تصرف شهر می آمد...
یک هیولا تلاش می کند تا آخرین خانواده زنده روی زمین را نابود کند، اما متوجه می شود که عاشق دختر زیبای آنها شده است...
در قرن پانزدهم فرانسه پس از نزدیک به صد سال جنگ با انگلستان شکست خورده و به یک ویرانه تبدیل می شود. "ژاندارک" دختر چهارده ساله کشاورز ادعا می کند زمزمه هایی از بهشت شنیده مبنی بر اینکه او هدایت ارتش خدا را بر عهده بگیرد و "چارلز هفتم" را به عنوان پادشاه فرانسه برگزیند...
مردی به قتل می رسد، ظاهراً توسط یکی از گروهی از سربازان غیر نظامی که در یک بار ملاقات کرده است. اما کدام یک؟ و چرا؟
در فرانسه قرن پانزدهم یک دختر کولی توسط رئیس فاسد دیوان عالی متهم به قتل شده و تنها ناقوس زن گوژپشت کلیسای نوتردام می تواند او را نجات دهد...