اولین فیلم که از مالیک دیدم شوالیه جام ها بود که واقعا نتونستم تحملش کنم. (بیشتر به این دلیل بود که انتظار این مدل فیلمو نداشتم) ولی بعد به سوی شگفتی و ترانه به ترانه رو دیدم و به سبک خاص کارگردان علاقه مند و آشنا شدم. حتما شوالیه جام ها و درخت زندگی را هم باید ببینم. ولی باید قبول کنیم که علاقه داشتن یا نداشتن به این مدل فیلم ها هیچ ربطی به بالا یا پایین بودن سطح فکر نداره.
یه چیزی توو مایه های فیلم Knight of Cups بود که ناتالی پورتمن توی اون فیلم هم بازی کرده این نوع فیلم ـا زیبایی خاص خودش ، مخاطب خاص خودش و اعصاب خاص خودشُ می طلبه واقعاً نمیگم بقیه نمی تونن درکش کنن ولی اعصاب می خواد که بشینی و تا آخرشُ ببینی
شیفت + دیلت آخه با اینهمه بازیگر تاپ اینجور فیلم درست کنی؟ فیلم برداریش که سرگیجه آوره، چی بود این آخه؟شخصا به خاطر رایان دانلودش کردم ولی ناامید شدم
فيلم song to song يا همان ترانه به ترانه فيلمي درام و رومنس به كارگرداني ترنس ماليك و با بازي ستارگاني همچون رايان گاسلينگ، مايكل فاسبندر، ناتالي پورتمن، كيت بلانشيت و روني مارا كه به لطف وجود چنين ستارگاني هر بيننده اي براي ديدن آن كنجكاو ميشود اما با گذشت چند دقيقه از فيلم متوجه روشي عجيب در شخصيت پردازي ، روايت داستان و حتي فيلمبرداري ميشويم كه گويي كارگردان در پي يك ساختارشكني است اما اين ساختارشكني ها به طور كامل غلط از آب در مي آيد و چيزي جز خستگي بيننده را در پي ندارند. فيلم به جهت اينكه چيزي براي ارائه ندارد از نماهايي استفاده ميكند كه فرم از فيلم گرفته ميشود و به واسطه ي فيلمبرداري بدي كه در فيلم وجود دارد، بازيگر هيچگونه شانسي براي نشان دادن خود نميابد و به همين دليل شخصيت پردازي درستي صورت نميگيرد و بيننده هيچگونه حس همذات پنداري با كاركترها پيدا نميكند. نماها و حركت دوربين به گونه اي است كه به بيننده حس تماشاي يك مستند القا ميشود، مستندي درباره ي طبيعت و يا حتي پشت صحنه ي كنسرت كه در خلال آن چند صحنه ي عاشقانه نيز نمايش داده ميشود. در بعضي از سكانس ها از لنز fish-eye استفاده شده كه هيچگونه نيازي براي وجود اين لنز در اين فيلم احساس نميشود. فيلم پر است از شخصيت هاي اضافه مثل پدر رايان گاسلينگ، با حذف اين كاركترها و سكانس هاي حاوي اين شخصيت ها، به پيكره ي فيلم هيچ صدمه اي وارد نميشود. فيلم به طور كلي يك روند تكراري را طي ميكند يعني چند پلان عاشقانه، چند پلان از طبيعت، يك نماي كلوز (كه اصولا شامل حس پشيماني و ناراحتي است) و تكرار همين رويه. شما ميتوانيد به راحتي جاي اين پلان ها را با يكديگر عوض كرده و فيلمي به شكل فيلم موجود را ارائه دهيد كه دليل آن عدم وجود داستان و يا خط روايي درست براي داستان ميباشد. ديالوگ هاي فيلم نيز هيچ كمكي به پرداخت داستان نميكنند و تنها جمله هاي بي ارزشي هستند كه به زبان مي آيند. براي مثال ديالوگ هايي كه بين روني مارا و پدرش رد و بدل ميشوند و بيننده اطلاعاتي درباره ي ناراحتي اين شخصيت از گذشته بدست مي آورد ولي سوالي كه پيش مي آيد اين است كه اين اطلاعات چه كمكي به داستان و يا شخصيت پردازي ميكند؟! در انتهاي فيلم بيننده نه لذتي از تماشاي فيلم برده و نه چيزي به او اضافه شده است و تنها نكته ي مثبت، وجود چند پلان از بازي خوب گاسلينگ، فاسبندر و مارا است كه در قالب نماهاي كلوز ارائه ميشوند و كمترين انتظاري است كه از فيلمي با چنين بازيگراني ميرود. امتياز: ٢ از ١٠
چندین ماه منتظر دیدن فیلم جدید ترنس مالیک بودم و بالاخره روز موعود فرا رسید !\nدیدن این فیلم برای من که طرفدار ترنس مالیک هستم هم سخت بود و واقعا نسبت به فیلم های اخیرش خط داستانی کمرنگ تری داشت و به طور اغراق آمیزی مالیکی بود !\nاما لازم میدونم به چندتا نکته مهمی که تو این فیلم دیدم اشاره کنم:\n\n*** خطر اسپویل فیلم !\n\nفیلم سانگ تو سانگ به غایت فیلم رومانتیک تلخیه که روایتگر داستان یک خیانت و مثلث عشقیه\n\n*این فیلم هم مثل فیلم قبلی مالیک یعنی شوالیه جام ها به جامعه مدرن و نظام سرمایه داری انتقاد میکنه که ارزش ها و عواطف انسانی رو به انحراف کشوندن. (ما با مرد سرمایه داری (مایکل فاسبندر) در صنعت موسیقی رو به رو هستیم که با جاه طلبی ها و فسادش موجب جدایی دو عاشق در جریان داستان میشه (رایان گاسلینگ و رونی مارا) ) مایکل فاسبندر برای رسیدن به پول و موفقیت بیشتر هرکاری انجام میده و با دادن وعده های پوچ به آدم ها در صدد افزایش سود خودشه، و تو این مسیر پوچیش رو با مواد مخدر، روسپی ها و زنبارگی مخفی میکنه\n\n*در طول داستان مدام انسانی هایی رو میبینیم که برای رسیدن به موفقیت و رفاه بیشتر در حال دور شدن از عشق و عواطف شون هستن و در نهایت رضایت خاطر هم بدست نمیارن (به طوریکه ناتالی پورتمن به قدری در طول داستان به پوچی میرسه که نهایتا خودکشی میکنه)\n\n*فیلم مثال بارزی هست از مفهوم فروبستگی انسان مدرن که فرانتس کافکا نویسنده شهیر اهل چک اسلواکی در آثارش به مراتب از اون یاد میکنه، در این فیلم ما شاهد انسان هایی هستیم که به بن بست های فلسفی و احساسی برخوردن و سرگردانن.\n\n*فیلم به طور اختصاصی به چالش های روحی زنان در دنیای مدرن میپردازه که از این حیث شبیه به فیلم به سوی شگفتی ترنس مالیک هست. زن هایی که مدام به دنبال پیدا کردن جایگاهشون در جامعه مرد سالار هستن و همیشه از طرف پارتنر یا خانوادشون به خاطر انتظاراتی که ازشون میشه تحت فشارن (برای آشنایی بیشتر با این مفاهیم به کتاب زن بودن از تونی گرنت رجوع کنید) به عبارتی میشه گفت این فیلم بیشتر از فیلم های اخیر مالیک متمرکز بر حالات روحی زنان در دنیای امروزی هست و رونی مارا شخصیت اصلی فیلم به بهترین شکل با بازی احساسی خودش ما رو تو این تجربه همراهی میکنه.\n\nدر کل دیدن این فیلم رو با تمام تلخی هاش به علاقه مندان فیلم های مستقل و خاص پیشنهاد میدم، چون ترنس مالیک با زیبایی و ظرافت هنری تمام، این مفاهیم رو به تصویر میکشه و نهایتا پایان خوب و امیدبخشی رو برای اون در نظر میگیره.\n\nدر این فیلم هم عشق نهایتا بر همه چیز پیروز میشه :)\n\n
دوربین توی این فیلم خیلی خل و چله و بعضی وقتا زاویه دیدی که به ما میده خیلی بده ولی من به شخصه ریتم فیلم رو دوست داشتم . فیلم طوریه که تقریبا تا اواسط فیلم یه کم گنگ هست ولی کم کم متوجه داستان میشیم . در کل ریتم فیلم به شخصه برای من جدید بود . از این فیلم اگر یک چیز یاد گرفته باشم اینه که هیچ وقت از روی کامنتها راجع به یه فیلم قضاوت نکنم . امتیاز من 8 از 10
ازنگری و بازانديشی زندگی\n\nنویسنده : آیین فروتن\n………………………………….………………………………….…………….....\n\n«...عشق را بايد از نو ابداع كرد. » (آرتور رمبو)\nامروزه ديگر مولفههاي سبكي و درونمايههاي ثابت و هميشگي آثار ترنس ماليك، اين سينماگر مستقل و فردگراي امريكايي اهل تگزاس، بر كمتر مخاطبي پوشيده است؛ چه آنان كه به طور كلي سينماي او را ميستايند و چه آنهايي كه فيلمهايش را بنا به دلايلي مشابه (از فقدانِ روايت، شخصيتپردازي و...) نميپسندند. برخي- مشخصا از «درخت زندگي» (٢٠١١) به اين طرف- بر اين باورند كه وي در ورطه تكرار خود درغلتيده و اسير رژيم تصويري معيني شده است و گروهي ديگر گويي كماكان به واسطه دلبستگي به همين نظام قواعد فرمي و نحوي «پايدار» در پي تحسين هر فيلم اين كارگردان برميآيند. اين مقدمه را از اين جهت نوشتهام كه اين پرسش را طرح كنم كه اگر با موافقان يا مخالفان فيلمهاي ماليك - چه در قالبي كلي يا اختلاف بر سر برخي مصاديق - همسو و همصدا شويم، پس آن وقت نوشتن درباره فيلم تازهاي از او كه ظاهرا و در بدو مواجهه، همان عناصر پيشين را در خود دارد، به چه كار ميآيد؟ آيا پذيرش عنصر تكرار - در مقامِ موافق يا مخالف - پيشاپيش ما را از رويارويي مستقيم با اثر جديد بازنميدارد؟\n«آواز به آواز»، در لايه ظاهرياش، گويي همان تجربه فرمي يكسان فيلمهاي پيشين ماليك را تكرار ميكند؛ به ويژه اگر درنظر آوريم كه فيلم داستاني قبلي، «شواليه جامها» (٢٠١٥) بود؟ فيلمي كه از سرخوشيهاي مردي صاحب نام و ثروت شروع ميكرد و به سرگشتگيهاي اگزيستانسيال او در تقابلش با جهانِ پُرزرق و برق معاصر ميرسيد و اكنون «آواز به آواز» نيز گويي همين موضوع و درونمايه مشابه را با پارهاي تغييرات دنبال ميكند: در ميانه صنعتِ موسيقي و فستيوالهايي در شهر آستين تگزاس كه به مثابه پسزمينه داستان فيلم به كار ميروند. با «شخصيت»هايي كه با هياهو و حواشي اين فضاي شهرت درگيرودار هستند. ولي آيا به واقع اين همه آن تجربهاي است كه در «آواز به آواز» به تماشايش نشستهايم؟\nپيشتر در نوشتهاي درباره «شواليه جامها» اشاره كردهام كه فرآيند «يادآوري» چگونه از خلال فرم فيلم- به طور معين، كاربرد گفتار روي تصوير و ارتباط ميان نريشنها با تصاوير - ميسر شده بود، ولي در « آواز به آواز» چطور؟ آيا در اثر پيشرو كه در سطحِ روبنايي بسيار به ساخته قبلي ميماند، با تجربهاي يكسان، تكراري و عاري از گشايشي تازه طرف هستيم؟ بگذاريد به دقايقِ ابتدايي فيلم اشاره كرده و مسالهاي را از منظرِ نحوه روايت، بهرهگيري از كلام و نسبتش با تصاوير بررسي كنيم. نخستين واژگاني كه در فيلم به گوش ميرسند، ديالوگهايي است كه به صورت voice-over از جانب شخصيت فِي (با بازي روني مارا) ادا ميشوند: «دوراني داشتم كه...»؛ با اين كلمات آغازين، فِي اندكي از تجربههاي ديوانهوار و سرگشتگيهاي گذشتهاش براي ما ميگويد، زماني كه كوشيده بود در ميانه هياهوي دنياي موسيقي و رابطهاش با تهيهكننده متمول و شيطانصفتي به نام كوك (با بازي مايكل فاسبندر) خود را از زندگي عادي و هرروزهاش رها سازد، دوراني كه همراه بوده است با پشيماني و اشتباهات. به واسطه چند پاره تصويري گذرا، فيلم چند شخصيت اصلي كه در ادامه روند اثر، با آنها آشنا ميشويم را در قالبِ يك پيشدرآمد بصري نشان ميدهد؛ گفتار في به صداي موسيقي كه به آرامي واضح ميشود و تصاوير مخاطبان پرتبوتاب در يك فستيوال موسيقي پيوند مييابد؛ موسيقي اوج ميگيرد و لحظاتي بعدتر محو شده و تصوير به نمايي از گامزدنِ شخصيت بي. وي (رايان گاسلينگ) و صداي او روي تصوير كات ميشود: «بايد آواز بخوانيم...»؛ و دوباره كات به في و صداي او: «فكر ميكردم بايد آدمهاي درست را شناخت...». كاربرد توامان افعال ماضي و مضارع در اين نريشنها چه به ما ميگويند؟ همين لحظات گريزپاي و آني اوليه، گويي كافي هستند تا نشان دهند در مواجهه با «آواز به آواز» تجربهاي يكسره دگرگونه- دستكم به لحاظ فرم زماني و ساختار روايي- را شاهد هستيم، تجربهاي تازه كه به سادگي قادر است بر اين مدعا خط بطلان بكشد كه ماليك گرفتار تكرار خود شده است. اگر در «شواليه جامها» منطق نريشنها و ساختار روايي متكي بر فرآيند يادآوري خويشتن فراموششده، تصاوير زندگي و بازيابي حافظه بود، اينجا مشخصا با گونهاي از بازنگري و مرور تصاوير و خاطرات از جانب شخصيتها روياروي هستيم.\nبا ملاحظه همين منطق بازنگري و مرور تصاوير، جنبه متفاوت ديگري از فيلم تازه قادر است خود را بر ما آشكار كند. در «آواز به آواز» از سوي ديگر، ميتوانيم جنبهاي از ارتباط دوربين با بازيگران را رديابي كنيم كه پيش از اين در سينماي ماليك به چشم نميآمدند؛ آن لحظاتي كه شخصيتها مستقيم به دوربين مينگرند. آشكارا زماني كه ناگهان حس ميكنيم براي مثال فِي با بي. وي يا روندا (ناتالي پورتمن) با كوك به نحوي خودماني گفتوگو ميكنند - انگار كه مردان دوربين را به دست گرفته و زنان رو در روي دوربين، با آنها همكلام ميشوند. حسي شبيه به نظاره يك فيلم خانگي با دوربين شخصي كه مستندگونه مينمايد و اين حس را القا ميكند كه آن صداهاي روي تصوير ممكن است نظراتِ شخصيتها در حال بازنگري فيلم زندگي خودشان باشد! به عبارتي ميتوان اين طور گفت كه نه فقط ما شخصيتها را همراه با نظراتشان در مرور و بازنگري تصاوير شاهد هستيم بلكه گويي آنها خود نيز مخاطب فيلم زندگيشان هستند؛ فيلمي كه به طور كلي ماليك را در مقام راوي و ناظري اغلب همراه و همگام با شخصيتها- اما بيرون از قاب - نگاه ميدارد.\nچنين درهمبافتگي فرمالي ميان داستان و مستند، فيلم و زندگي، وقتي ابعاد معينتر و پيچيدهتري به خود ميگيرد كه پسزمينه جهانِ موسيقي مستند فيلم را موكدسازيم. آن زمان كه شخصيتهاي داستاني فيلم با برخي از ستارگان و چهرههاي سرشناس موسيقي (همچون پتي اسميت و ايگي پاپ) به گفتوگو ميپردازند و عملا سبب ميشوند تا مرزِ يك فيلم خيالي و واقعي كمرنگ شود. مشخصتر از همه وقتي پتي اسميت با شخصيت فِي به مانندِ يك آموزگار و مرشد دربابِ دريغ، عشق، نوميدي و اميد صحبت ميكند. اصلا آيا در اين لحظات شخصيتِ داستاني فِي را نظاره ميكنيم يا روني مارا را؟ اين همان پتي اسميت است كه در دنياي موسيقي ميشناسيم يا شخصيتِ داستاني بينام و نشاني كه همچون شخصيتِ واقعي وي در نظر گرفته شده است؟ همچنين در كنار اينها ميتوان، به صحنههاي شبانه حضورِ دو شخصيت اصلي مرد فيلم در سفر مكزيك اشاره كرد و جنس و بافت مستندگونه فيلم كه متفاوت از ديگر بخشهاي فيلم است و البته نبايد فراموش كرد كه ماليك در فيلمهايش (بارزتر از همه، «درخت زندگي» و مستند «سفر زمان» (٢٠١٦) با نريشنِ داستانگونه) از مسيرهاي متفاوتي به تجربه با فرمهاي تصويري/روايي توامان داستاني و مستند پرداخته است.\nولي حتي اين مساله تمام ماجرا نيست. به موازات ادامه فرآيند فيلم نريشنها و صداهاي روي تصوير هربار ناپديد ميشوند تا تصاوير فيلم از خلال پارههاي تصويري و ديالوگهاي سرصحنه بروز كنند؛ اما گفتارهاي بيرون از قاب، دوباره ظاهر ميشوند و اينبار وقتي ميشنويم كه افعالِ ماضي اين جملات، ناگهان خود را به افعال مضارع پيوند ميزنند تجربه حسيمان از فيلم سمتوسويي نو به خود ميگيرد؛ زماني كه صداي فِي (مارا) را ميشنويم كه ميگويد: «من كي هستم؟» و پس از چند پاره تصويري اندك از عشق و رابطهاش با بي. وي (گاسلينگ) جملاتي را ميشنويم كه فيلم نام خود را از آن گرفته است: «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم».\nبا توجه به اين دو گونه متفاوت از نريشن كه به فاصلهاي كوتاه از يكديگر به بيان درميآيند شايد بتوانيم اين طور تصور كنيم كه نريشنِ نخست واگويه دروني شخصيت است درون صحنه فيلم، با خود يا گاه پژواكي از حرفهاي ناگفته به ديگري (مولفهاي آشنا از كاربرد نريشن در سينماي ماليك)؛ و نريشن دوم، با كاربستِ افعال گذشته، گفتاري كه بيرون از فيلم بر اساس همان منطق بازنگري، بازگويي به زبان آورده ميشود؛ نه فقط با خود بلكه حتي با شخصيت مقابل كه خارج از فيلم حضور دارد (ويژگي متمايز و معين اين فيلم) .\nبه تعبيري ديگر، بگذاريد اينطور بيان كنيم: براي مثال، بي. وي در ابتداي فيلم ميگويد «بايستي آواز بخوانيم...» و چندين دقيقه بعدتر فِي بيان ميكند «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم»؛ پس شخصيتها نه فقط درون فيلم بلكه همچنان بيرون از آن (پس از اتمامش) با همديگر گفتوگو ميكنند. شبيه به خاطرات پرفراز و نشيب عاشقانه يك زوج كه آنچه را از سرگذراندهاند مستقلا يا با يكديگر مرور ميكنند يا صداي كوك (فاسبندر) كه گويي از مغاك تنهايي و انزوايش پس از جدايي از في و مرگ روندا (پورتمن) اكنون جايي بيرون از فيلم در واگويهاي بازانديشانه با خود، با في و براي ما درباره بي. وي سخن ميگويد: «ما با هم بوديم حتي قبل از اينكه او ما را بشناسد.»\nمخالفان ماليك اعتقاد دارند كه سينماي وي فاقد شخصيتپردازي است و موافقان او شرح ميدهند كه او چطور در عوض شخصيت از نمودها و تجليهاي تجسديافته انساني - گهگاه حتي در قالبي استعاري (مثلا در فيلم تازه، فاسبندر به مثابه تجلي شيطان، يا گاسلينگ و مارا به عنوان استعارهاي از آدم و حوا) - بهره ميگيرد. ولي شخصا مايل هستم - دستكم درباره « آواز به آواز» - رويكرد ديگري را پيشنهاد بدهم: آيا با توجه به آن ساختار فرمي و صورتبندي نحوي كه بيان شد، و با نظر به اينكه فيلم نه آشكارا خود را كاملا در قالب داستاني مينشاند و نه مستند و مهمتر از همه اين واقعيت كه گويي با تصاويري مواجه هستيم كه آزادانه از خلال تداعي بازنگرانه و بازانديشانه شخصيتها در برابر ديدگانمان احضار ميشوند، همچنان بايستي پرداخت و پردازش پيشاپيش شخصيتها به روشهاي معمول فيلمهاي داستاني را انتظار داشته باشيم؟ براي آدمهايي چنين فيزيكي و آني كه در لحظه و اكنون ديدارمان، زنده و بيواسطه جان مييابند توقع كدام شخصيتپردازي دقيق، پُرجزييات يا ارايه پيشينه داستاني را بايد داشت؟ و از سوي ديگر، چطور ميتوان «وجود»هايي اينچنين زنده و عيني را به تمثيلهايي فرامتني تقليل داد؟ تعابيري از قبيل، شيطان يا آدم و حوا، شايد كنايههايي اجمالي در حاشيه بحث از فيلم باشند ولي مطلقا غيرضروري هستند. حتي بحث جايي به آنجا ميكشد كه عدهاي شخصيت كوك را به مثابه «نيروي شر» قلمداد ميكنند و بعدتر اين شيوه مواجهه با تجسم شر را بيظرافت و سطحي ميخوانند!\nاگر به واقع شخصيت كوك، تمثيلي از شيطان و شر مطلق است پس چگونه است كه شخصيت روندا با مرگ خود او را رستگار كرده يا كموبيش وي را به حس ترديد در خود سوق ميدهد؟ حركت فاسبندر در قالب حركات سينهخيز يك كودك (كه در سينماي ماليك آشناست) يا موسيقياي كه با حالت چهره پشيمان و درهمشكستهاش يكي ميشود يا آن اشكي كه در چشمان او حلقه ميزند، به وضوح از هر نگره تمثيلي و استعاري فراتر ميرود.\nاين پرهيز از مرزبنديهاي سياه و سفيد همان اندازه كه در نسبت با شخصيت كوك به چشم ميآيد در ارتباط با ديگر شخصيتها نيز صادق است: في از شر تجربههاي تاريك خود رها ميشود و مسير عشق را پيش ميگيرد، بي. وي. پس از پي بردن به گذشته في از مسير عشق خود دور شده، با آماندا آشنا ميشود و در نهايت آماندا را ترك گفته و عملا به احساس او بيتوجهي ميكند، روندا به عنوان دختر جواني از طبقه پايينتر (و همچنين براي كمك به مادرش) با كوك ازدواج كرده، مسير تباهي و سپس رهايي را پيش ميگيرد.\nپس براي هيچ يك از شخصيتها، نه طريقتي ثابت وجود دارد، نه مقصدي از پيش معين يا قضاوتي پيشيني؛ آدمهاي «آواز به آواز»، وجودهايي هستند زنده و ملموس، با همه سرگشتگيها، آمال، خطاها، عشقها، تيرگيها و روشنيهاي دروني و پيراموني انساني. اكنون كه به تاريكيها و روشناييهاي توامان درون آدمها و دنياي بيرونيشان اشاره كرديم خوب است كه تصوير پاياني «شواليه جامها» را با تصوير آغازين «آواز به آواز» مقايسه كنيم. فيلم پيشين با نمايي از درون تونلي تاريك به سمت روشنايي پايان مييافت كه تبعا جمعبندي پاياني سرراستي بود اما فيلم تازه، با نمايي متفاوت آغاز ميشود: دري گشوده شده و نور از بيرون به فضاي داخلي تابيده ميشود ولي اين شخصيت في است كه در تاريكي گوشه گرفته و نگاه فاسبندر از ميان روشنايي با چشمي برافروخته او را نظاره ميكند.\nپس برخلاف تصور مخالفان فيلم كه ماليك را گرفتار در نظام تصويري و نشانگاني ثابت، تكراري و خدشهناپذير توصيف ميكنند، درمييابيم كه ابدا در جهان ماليك اين مولفههاي تصويري و نشانگان بصري لزوما دلالتي يكسان ندارند و فيلمساز آگاهانه با چرخشها و پيچشهايي در كاربرد اين عناصر، به بازنگري و بازانديشي در آنها پرداخته، حتي برآن است بسياري از عناصر ثابت خود را مسالهساز كرده و به چالش بكشد. براي نمونه تكميلي ديگر، حتي ميتوان به تصاوير نخستين از كريستين بيل در «شواليه جامها» در طبيعت كويري پيرامونش كه واجد حس سردرگمي و گمگشتگي است نگاه كرد و آن را در نقطه مقابل تصوير في و بي. وي. از همبستگي عاطفيشان در بيابان عشق و رستگاري در نظر آورد؛ آنگاه كه پس از كلنجارهاي بسيار، به تعبير آرتور رمبو (از آنجا كه در صحنهاي از فيلم به او ارجاع داده ميشود) سرانجام عشق را از نو ميآفرينند.\n«آواز به آواز» بيشك با همه تجربههاي فرمي تازهاش، همچنان فيلمي است از ترنس ماليك. با قطعات و پارههاي تصويري، كلامي و موسيقايي (بيش از هر فيلم ديگر كلاسيك و معاصر) كه سبكبال در جريان هستند. نظم حركت فيگورها درون قاب، هارموني دستها و قدمها، جسم و روح. بهرهگيري از تركيبهاي رنگي آگاهانه (براي نمونه رنگ قرمز يا سبز لباس شخصيتها در امتداد زردي يك ديوار و آبي آسمان)، نورهاي طبيعي روز و نورپردازيهاي الوان شبانه.\nيا حتي اشكها و بغضهايي كه بر سيماي وجودهاي انساني فيلم پديدار ميشوند؛ مسالهاي كه هرگز حتي با كيفيتي اينچنين حسي و زنده در فيلمهاي قبلي او به چشم نميآمد. يا پرواز آزادانه پرندگان، يا حتي حضورشان، دو قوي شناور بر آب، مرغ عشقي در مكزيك يا پرندگان مصنوعي شناور از سقف و تقارنه
فیلمش رسما چرت بود گول بازیگرانش نخورید ارزش دانلود نداره فیلم واقعا کسل کننده بود
بادیدن این فیلم بیشتر از همیشه به عامه پسند نبودن فیلم های مالیک پی بردم و اینکه همه نقد هایی که درونمایه اش احساسات شخصی منتقد باشه پوچ به حساب میاد برای اینکه اصلا موضوع فیلم موضوعی نرمال نیست که برای هرکسی قابل قبول باشه.\nاگر توقعمون رو همتراز با سطح کارهای کارگردان قرار بدیم بعد ازدیدن فیلم نظراتمون رو با محتوا های کوبنده روانه ی سایت نمیکنیم.\nاین فیلم از اون دسته فیلم هایی نیست که بعد از دیدنش به دنبال نتیجه گیری یا چیزهایی از این قبیل باشیم.چون ظاهرا هدف کارگردان فقط و فقط غرق کردن بیننده در فضای فیلم و برقراری ارتباط با احساسات شخصیت ها و فضای فیلم است\nبا اشاره به فیلمبرداری ضعیف و اشکالهای دیگه 7 از 10 امتیاز مناسبی باید باشه!
آرین Drama کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی که یه همچین فیلمی با یه همچین کارگردان و همچین بازیگرایی اومده.
به نظرم این فیلم بر خلاف فیلم شوالیه جام ها که بیشتر دارای مفاهیم علی الخصوص فلسفی بود و داستان گویی خاصی نداشت این فیلم داری نیمچه داستان بی جانیست که در انتهای فیلم می گوییم کاش این داستان از همان اول تغریف نمی شد اما نمی شود که فیلم های مالیک رو دید و اندک بهره ای از مفاهیم موجود در فیلم نبرد پس در کل فیلمیست که ارزش صرف وقت دارد و آدم رو در سکانس هایی به فکر فرو میبرد.این حقیقت رو قبول کنیم که مالیک سینماگر تجربیست و قصد او از فیلم سازی همراهی مخاطبان عام نیست بلکه او از این لذت می برد که جهان تجربی خود را فیلم کند همانند نقاشی که درونیات خود را بر روی بوم نقاشی می آورد و همه هنرمندان به دنبال کسب سود نیستند و هنر رو بعنوان دریچه ای از دنیای پیچیده ذهنی خود می دانند
از نوع فیلم برداریش اصلاً خوشم نیومد \n3 از 10\n
انسان ها بزرگترین ضربه های زندگی رو زمانی میخورن که از خودشون غافل میشن و اولین قدم غفلت از خود تعصب بیجاست..تعصب روی هر چیزی حتی روی یه کارگزدان سینما\nشکی وجود نداره که اگر از دیدگاه فلسفی به فیلم نگاه نکنی هیچ لذتی نخواهی برد و بسته به روحیات و سن و برهه های مختلف زندگی هر کس به نوعی از هر فیلمی لذت میبره \nبه شخصه با این فیلم مالیک بیشتر ارتباط برقرار کردم تا شوالیه جام ها..چون تا حدی چارچوب فیلمنامه حفظ شده بود و موضوع فیلم (پرسش در مورد هستی) مشخص بود/ آیا زندگی مثل یه صفحه پلی لیسته که آهنگ به آهنگ متفاوت میره جلو؟ یا یه سناریو از پیش نوشته شدست؟ یا زایده رفتار خودمونه؟.. 7/10
دوستان\nکسی می دونه چرا کیفیت های یکسانحجم های مختلف دارن
حتی ۱٪ هم قصد بی احترامی به علاقه مندان این نوع فیلم ها و آقای ترانس مالیک ندارم \nفقط حس میکنم یکم چرت بود فیلمش یا شایدم من اون سواد رو ندارم این فیلم رو درک کنم\nبه هرحال خوش بحال کسی که در کش کرده...\nچون بازیگراش فوق العادن ،،\n
ناتالی پورتمن یه فیلم با جان اسنو بازی کرده،شاااااااید اون یه مقدار خوب باشه.اصلاً توقعی الکیهست که بیاد با نولان یا تارانتتینو یا اسکورسیزی کار کنه.سال 2005-2006-2008-2009-2010\nواقعاً فیلم های خوبی بازی کرد ولی الان واقعاً 7 ساله هیچ فیلم فابل توجهی نداره.
تقديم به تمامى عزيزانى كه احساس ميكنند اين فيلم ماليك خالى از هر گونه درون مايه يا مضمون خاصيه! ساعات زيادى صرف نوشتن اين اناليز كردم، اميدوارم كه مفيد واقع شده باشه:\nhttps://boxd.it/i6tBT
رسما بعد از دیدن فیلم \n\nدو تا ب 12 خوردم\n\nسه تا ب 6 \n\nسرگیجه گرفتم با این متد فیلم برداری \n\n
وااااااااااااااااااااااااای اخ جون میشل فاسبندر.....
گارگردانی وشخصیت پردازی و در مجموعهمه چی به طرز وحشتناکی مزخرف کارگردانی که به هیچ وجه درکی از سینما ندارد واقعا حیف هزینه ای که برای ساخت این فیلم شد یعنی نتوانست در حد پنج دقیقه از بازیگرهاش بازی \nبگیره نمره :2
آقا دروغ چرا واسه صحنه های عاشقانه اش فقط دان میکنم داستانم دایورته!
زیر نووووووووووووووویس\n
نمیدونم چرا اصن دلم نمی خواد این فیلم رو ببینم! از همون بار اول که تریلرش رو دیدم این حس به وجود اومد :| \nچیز خیلی زیادی رو از دست میدم با ندیدنش یعنی؟ -___-\n
این نوع فیلم ها بیشتر مورد پسنده غربی هاس تا ما ایرانیا چون ما برای اینکه تجربه نکردیم نمیتونیم راحت درک کنیم
باید آجر های مغزمان با خِشت و سیمانی از افکار کامو,سارتر,نیچه و ... روی هم قرار گرفته باشند تا معده مان هضم شراب تلخ ترنس مالیک را تاب بیاورد...\n
دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه