سن فرانسيسکو. «لوييس» (پيت)، خون آشام دويست ساله، خاطرات خود را براي خبرنگاري به نام «دانيل مالوي» (اسليتر) بازگو مي کند: اين که چگونه در لوييزياناي قرن هجدهم به دست «لستات» (کروز) به خون آشام تبديل شده...
چقدر این سال 1994 فیلم خوب داره آخه
خیلی مسخره بود با کلی ارفاق 6\nبه نظرم بخاطر بازیگراش معروفه
فیلم تاثیر گذاری بود . \n\nکلا مسائل سینمایی رو کنار میذارم چیزی که من از این فیلم فهمیدم : مرگ نعمت بزرگی از طرف خداونده . \nانسانهای قبل از ما مردن ، ما هم میمیریم ، بعد از ما هم خواهند مرد . \nمهم انسانیته . امیدوارم وقتی خدا میخواد روحی رو که در ما دمیده ازمون پس بگیره شرمنده اش نشیم
برد پيت تو يكى از مصاحبه هاش گفته بود كه فيلم مصاحبه با خون آشام يكى از بدترين تجربه هاى سينماييش بوده! وقتى هم كه دليلشو ميپرسن در جواب ميگه كه:ما مجبور بوديم كه تقريباً همه ى فيلمو شب فيلم بردارى كنيم و جايى هم كه استراحت ميكرديم از لحاظ چراغ و امكانات بسيار سطحش پايين بود و براى جريان هوا فقط يه پنجره وجود داشت و من در طول فيلمبردارى بسيار خسته شدم. \nتو مصاحبشم تا جايى كه من ميدونم چيزى درباره تام كروز نگفته بود!
بین فیلم های ومپایری جزء 5 تای برتر هست.من چندین لیست رو نگاه کردم.واقعا از بهترین هاس.امتیاز از نظر من مناسبه.
فیلم قشنگیه..مخصوصن آخرش ک تام کروز غر میزنه:)
فیلم خوبی بود
طراحی هنری و جلوه های ویژه به درده گوه میخورد
خیلی پیچیده بود ولی عالی بود
این فیلم از بهترین فانتزی هایی یه که تا حالا دیدم\nواقعا زیباست\nاز دستش ندید
چالب بود.
خاطرات بچگی زنده شد :)
بشدت معمولی. تنها جذابیت فیلم حضوره کروز و براد بیته.
اولین فیلم ومپایری که دیدم و همیشه برام یک خاطره هست بازی تام کروز در کنار براد پیت یک بازی تاریخی و فوق العاده که دیگه هیچوقت تکرار نخواهد شد
این فیلم زندگینامه است، اما نه هر زندگی نامه ای، بلکه زندگینامه زندگی پر از خطر یک موجود نامیرا، موجود نامیرایی که به هیچ وجه عوض نمی شه، و نمیمیره. در این فیلم نامیرایی برخلاف تصوری که عامه دارند و عاشق این هستند که هرگز نه پیر بشن و نه بمیرن به نوعی نفرین تبدیل می شه، موجود نامیرایی که با اینکه از آدمیزاد سریعتره، نترستره، شجاع و زیباست و بهتر از همه این که جوانیش هرگز رو به زوال نمی ره، اینها رو جوری نفرین می بینه. در واقع صحنه اول فیلم برد پیت با گریم فوق العاده ی استن وینستون، شروع به گفتن زندگینامه اش میکنه. پایین تر شهری پر از تاریکی، دلگرفتگی و فقر وجود داره. اون چیزی کم نداشته و نداره اما این حس تهی رو هم نمی تونه پر کنه. یه فلش بک به ابتدای زندگی، برد به تازگی خانواده اش رو از دست داده و چیزی برای باختن نداره. خیلی جالبه که تو اوتوبیوگرافی های آمریکایی عنصر خانواد همیشه برجسته هستش، یعنی خانواده از اهمیت فراوانی واسشون برخورداره، خانواده همون مرکزی هستش که بهش آویزونن و معنای زندگیشون هم همین خانواده است، که تنها قطره ی اشکی که بعدا از چشم لویی(برد پیت) پایین میاد به خاطر مرگ خانواده ی دومشه، دخترش و همسر جدیدش. نکته جالبی که توی فیلم دیده می شد احساسات هم.ج.ن.س. گرایانه ی بین ومپایر ها بود. لستت (تام کروز) بین این همه زن زیبا و جذاب، لویی رو تبدیل می کنه و برای اینکه تا ابدیت ازش متنفر نباشه بهش میگه که من بهت قدرت انتخاب میدم، چیزی که به من داده نشده بود، میخوای ومپایر شی یا نه؟ بعد هم برای تحکیم زندگیش دختر بچه ای رو تبدیل میکنه تا لویی پیشش بمونه و دخترشون باشه. مثل مردهایی که می بینن زنهاشون دارن ترکشون می کنن سریع میگن اگه یه بچه بیاد این پایبند به زندگی میشه! لستت عاشق کنترل کردنه، چهارصد سالی هست که ومپایر شده و برای فرار از تنهایی ابدیش، لویی رو میخاد، چون نمیتونه احساسات عاشقانه بهش داشته باشه، حداقل میتونه ازش یه دوست ابدی بسازه. حتی در پایان فیلم هم می بینیم که با گوش دادن به نوار مصاحبه می گه که من تا ابدیت باید این رو گوش بدم. اگه لویی خوش چهره رو از دست داده، حداقل صداش و درامای زندگیش رو داره که گوش بده. یکی دیگه از نکات فیلم که از قلم انداختم این بود که این فیلم برخلاف اکثر فیلم هایی که در مورد ومپایرها ساخته می شدن و یا داستانهایی که در موردشون گفته می شد یه واژگونی اساسی داشت و این بود که ومپایر داستان ما موجودی تشنه به خون، قصیرالقلب نبود، اون فردیه که دوست نداره آدم بکشه و این اولین فیلمی بود که به قولی اجازه می ده که یک موجودی از تاریکی صدای خودش رو داشته باشه و حرف های دلش رو بگه. اینجا ما هیچ شکارچی ومپایری نداریم که قهرمان داستان باشه و بخواد ومپایرها رو نابود کنه، ومپایر ما قهرمان داستانه و خودش داره دستی دستی با نومیدیش و حس اینکه چرا اصلا من رو به وجود آوردن خودش رو نابود می کنه. اگه لستت رو آفریننده ی لویی بدونیم، می بینیم که اون موجودی خودخواهه که برای رهایی از تنهایش اون رو آفریده، و تنها تفاوتش با آفریننده های خودخواه دیگه اینه که بهش قدرت انتخاب میده. و اما کلودیای داستان ما، همون موجودی که بدون وجدان، به راحتی فقط غرایز زندگیش رو با آغوش باز قبول میکنه، خیلی راحت می کشه، گول می زنه و حس خاصی نداره. حتی گاهی حس می کنی که می خواد لویی رو مثل یک زن بالغ اغوا کنه! کلودیا ومپایری بایرانیک و رومانتیک (بر اساس رمان برم استوکر)، بسیار جسمانی و خطرناکه. پس تصور ما از بچه ها که موجوداتی پاک و معصومند چی شد؟ مگه بچه با صداقتش و مهربونیش و دل رحمیش شناخته شده نیست؟ ولی کلودیای داستان ما درست برعکس همه ی این خصوصیاتیه که همیشه به بچه ها لقب دادیم. تماشای این فیلم رو به همه پیشنهاد میکنم و فراموش نکنین مایی که با این همه سریال های چاخان در مورد ومپایرها روبرو هستیم 1999 اینطور نبوده و به قولی هنوز مردم از داستان های ومپایر ها سیر نشده بودن!
بد نبود
خیلی عالیه تقابل تام کروزوبرادپیت دیدنیه بعده این فیلم هیچکدوم هرگز درمورده هم صحبت نکردن...
دیدگاه کاربران
ارسال دیدگاه