«روبرتا گلس» (آرکت)، زن بيست و هشت ساله اي است که با شوهر بي تفاوتش، «گري» (بلوم)، زندگي کسالت باري دارد. او از طريق آگهي هاي دوست يابي روزنامه ها، مي کوشد راه خلاصي براي خود پيدا کند و جذب يک سري آگهي مي شود که نويسنده شان در پي دختري به نام «سوزان» (مادونا) است...
نيويورک. «ميريام» (دونوو) و محبوبش، «جان» (بويي)، با کشتن آدم ها و نوشيدن خون آنان، مانع پيري و مرگ خود مي شوند («جان» در قرن هجدهم با «ميريام» آشنا شده و «ميريام» مصر باستان را به ياد مي آورد) با وجود اين، نشانه هاي پيري در «جان» نمودار مي شود.