پروفسور ویلکزور ، که همسر و دختر مورد علاقه اش از او جدا شده اند، در جریان دعوا در یک میخانه حومه شهر به شدت از ناحیه سر مجروح می شود، حافظه خود را از دست می دهد و ...
مکس، مردی زن باز و دروغگو، با آنا، زنی جوان و زیبا، آشنا میشود. آنا او را با خواهر بزرگترش، جولیا، که روی صندلی چرخدار است، معرفی میکند. با وجود اینکه مکس یک مرد بدبین است، جولیا به او جذب میشود. آنها شروع به ملاقات با یکدیگر میکنند و به زودی متوجه میشوند که عاشق هم هستند...