جمال، رانندهی آمبولانس حمل جنازه است. او باید جسد دختری را به صورت مخفیانه منتقل کند. اما در طول مسیر، صداهایی عجیب از صندوق عقب کامیون میشنود که او را دچار تعجب و ترس میکند.
سه دوست به یک شهر ساحلی میرسند، جایی که با خود معنوی خود ارتباط برقرار میکنند و ناگهان با آسیبهای حلنشدهای از گذشته خانوادهشان مواجه میشوند.
توبچگی با دنیای جنایتکار خودش غریبه نیست.. هرکی تو این دنیا باشه برای مخالفت با بی عدالتی قسم میخوره.. با بزرگ شدن و ثروتمند شدن، خودش منبع این بی عدالتی میشه.. از دوست داشتن دوری نمیکنه… دوست داشته شدن رو هم خیلی دوست داره… دوست داره تو چشم همه زنای زندگیش باشه:مامانش،همسرش،دخترش و دوست دخترش… خانوادشو خیلی عزیز میشمره… برای اونا مثل یه پدر فداکاره… یه دوست وفادار… یه برادر… یه رئیس عادل و بخشنده.. ولی برای زنده موندن مجادله میکنه،چون دولت برا رسیدن به خواسته های خود این آدمو مخالف خود میبینه