داستان در مورد یک پزشک مشهور است که چیزی از روابط اجتماعی نمی داند. او مریض ها را به خاطر پیشرفت دانش پزشکی (خودش) درمان میکند و اصلا به خوب شدن مریض اهمیت نمیدهد...
جان دورین با هم خانه اش در بیمارستان همکار است . از وقتی که خانم پیری که برای مرگ آماده است به بیمارستان می آید نظرش راجع به مرگ عوض می شود و به بیمارانش نزدیک تر می شود…