ریچل و مونا باهم در خانهی پدر و مادرشان که فوت کرده اند، زندگی میکنند. شبه واقعیتی که آنها برای مقابله با این اتفاق ساختند، با ورود یک غریبه به خطر می افتد...
مردی جوان و از خود راضی برای کار به یک باغ سیب می رود. بر خلاف انتظارش، همه اطرافیان او در آنجا از نحوه زندگی و خود او ایراد می گیرند...