اسحاق به همراه خانواده اش از ایران به اسرائیل مهاجرت میکنند. آنها مزرعهی پرورش بوقلمون دارند و از این راه امرار معاش می کنند. اسحاق فرزندی بنام مطیع دارد که میخواهد تجارت را به او یاد بدهد تا با ادامه دادن راه خانواده اش آنها را سربلند کند، اما مطیع به تعمیر اتومبیل علاقه دارد و به همین دلیل از حرف پدرش سرپیچی می کند...
پس از وقوع یک حادثه، حیم-آرون می میرد اما پس از گذشت 40 دقیقه دوباره زنده میشود. او پس از به هوش آمدن احساس یک بیداری عجیب و غریب درون خود میکند و گمان میکند خدا در حال آزمایش کردن اوست...