اسحاق به همراه خانواده اش از ایران به اسرائیل مهاجرت میکنند. آنها مزرعهی پرورش بوقلمون دارند و از این راه امرار معاش می کنند. اسحاق فرزندی بنام مطیع دارد که میخواهد تجارت را به او یاد بدهد تا با ادامه دادن راه خانواده اش آنها را سربلند کند، اما مطیع به تعمیر اتومبیل علاقه دارد و به همین دلیل از حرف پدرش سرپیچی می کند...