در اواسط قرن هفدهم، پدر لافورگ، كشيش ژزوئيت فرانسوي براي ترويج مسيحيت ميان سرخپوستان هورون، به همراه مرد جواني به نام "دانيل" و گروه كوچكي از سرخپوستان هورون كه چومينا رياست آن را به عهده دارد، به سوي محل سكونت قبايل هورون رهسپار مي شود. در ميان راه، "چومينا" روياي عجيبي مي بيند كه در آن كلاغ سياهي، چشمان او را از حدقه بيرون مي آورد. سرخپوستان كه از اين رويا وحشت كرده اند و از بهشتي كه پدر لافورگ براي آنها توصيف كرده، دلسرد مي شوند و او را تنها مي گذارند و به راه خود مي روند...
سه ستوان استرالیایی در اقدامی برای منحرف کردن توجهات از سمت افسران مافوق خود که مرتکب جنایات جنگی شده اند، دست به کشتن اسرای جنگی زده و به دادگاه نظامی فرستاده می شوند...
پس از مرگ ناگهانی مادر و معشوق "پاتریک"، او در یک بیمارستان کوچک به کما می رود. وقتی یک پرستار جوان که به تازگی از همسرش جدا شده در بیمارستان مشغول بکار می شود، احساس می کند "پاتریک" با او ارتباط برقرار می کند و...