در قرن پانزدهم فرانسه پس از نزدیک به صد سال جنگ با انگلستان شکست خورده و به یک ویرانه تبدیل می شود. "ژاندارک" دختر چهارده ساله کشاورز ادعا می کند زمزمه هایی از بهشت شنیده مبنی بر اینکه او هدایت ارتش خدا را بر عهده بگیرد و "چارلز هفتم" را به عنوان پادشاه فرانسه برگزیند...
یکی از بزرگترین ناشران "ارل جونات" دست به یک قتل زده و برای پاک کردن رد پای خود مرد بیگناهی را مقصر جلوه می دهد. آن مرد "جرج استراد" یکی از کارمندان او است که باید تلاش کند بیگناهی خود را به اثبات برساند..
« چارلى دیویس » ( گارفیلد ) مشت زنى حرفهاى است که به تقاضاى پدر ( اسمیت ) و مادرش ( روره ) دستکشهایش را مىآویزد تا تحصیلش را ادامه دهد . اما وقتى پدرش در یک حادثهى انفجار بمب کشته مىشود ، به میدان مسابقه باز مىگردد .
مرد ماجراجویی برای شناخت خود خانه را ترک کرده و در این میان نامزد ثروتمند خود را از دست می دهد.اما پس از ده سال که باز می گردد تمام تلاش خود را می کند تا او را بدست آورد حتی با وجود اینکه او ازدواج کرده است...
"جرج تیلور" از جنگ جهانی دوم با فراموشی بازمی گردد.پس از بازگشت به لس آنجلس، در تلاش برای پیدا کردن هویت قدیمی خود، او وارد پرونده قتلی سه ساله و جستجو برای پیدا کردن دو میلیون دلار گمشده می شود...
لاکسی یک منجی کشتی اهل فلوریدا است که عاشق کاپیتان یکی از کشتی هایی شده است که در ساحل کی وست خراب شده بود. رابطه ی عشقی آن ها بعد از ورود فرد دیگری به این رابطه، پیچیده شده و در نهایت به اتفاقی غم انگیز ختم می گردد...
« جوديت تراهرن » ( ديويس ) دختر ثروتمند و بىقيد و بند در مىيابد كه تومور مغزى دارد. او دلباختهى پزشك معالجش ، دكتر « فردريك استيل » ( برنت ) مىشود و آن دو ازدواج مىكنند.