داستان سریال از آنجایی شروع میشود که کاپیتان جین لوک پیکارد در دوران بازنشستگیاش زندگی میکند ، اما به نظر میآید یک جوان که قدرتهای خاصی دارد برای کهکشان ایجاد خطر میکند ، اکنون پیکار باید وارد عرصه شود و…
دکتر جیسون بال بنیانگذار شرکتی است که در آن او و کارمندانش با تکنولوژی بالا جلسات دادگاه قضایی را تحلیل میکنند. آنها این کار را برای درک هیئت منصفه، وکلا، شاهدان و متهمین انجام میدهند تا پیروزی مشتریانشان را تضمین کنند...
با زیرنویس چسبیده
مردی که به دنبال دوست دختر گمشده اش میگردد، به صورت مخفیانه وارد خانهی همسایه مرموزش شده و در عین ناباوری چندین نفر را آنجا می بیند که ربوده و در یک انبار زندانی شده اند. او باید قبل از اینکه همسایه روانی اش به خانه بازگردد، آنها را از این مخمصه نجات دهد...
تصور کنید در میانه های یک روز عادی هستید. سر کار رفتید، در پاساژ مشغول خرید هستید. در خانه خود، ماشین، هواپیما یا هر وسیله نقلیه دیگری نشسته اید ناگهان 2 درصد از جمعیت مردم جهان از روی زمین ناپدید میشوند. نه بخاطر حادثه ای طبیعی. نه حمله تروریستی. نه کُشتاری و نه چیز دیگری. فقط فضای خالی از انسانهایی باقی میماند که تا لحظاتی پیش وجود داشتند اما حالا دیگر نیستند. از سلبرتی و رهبران سیاسی گرفته تا رهبران دینی، همسایه شما، پدرتان، فرزندتان. هیچکس دلیل آنرا نمیداند. چگونه خود را با شرایط جدید وفق میدهید؟ به چه آدمی تبدیل خواهید شد؟ حالا 3 سال از آن واقعه Rapture مانند گذشته (در فرهنگ مسیحی اعتقاد بر ایناست که در آخرالزمان گروهی از مردم که معتقد به مسیح هستند ناگهان ناپدید شده و به دیدار خداوند رفته و راهی بهشت میشوند. انسانهای باقی مانده بروی زمین یک سال دچار انواع و اقسام بلایای طبیعی میشوند. پس از یکسال کُفاری که همچنان زنده مانده اند راهی جهنم میگردند. ) مردم شهر "میپل تاون" نیویورک همچنان درگیر آن هستند که بدانند چه بلایی سر عزیزانشان آمده. برخی از آنها خانه و کاشانه خود را رها کرده و به فرقه ای بنام "بازماندگان گناهکار" پیوسته اند. فرقه ای که اعضایش باید روزه سکوت بگیرند، لباسهای سفید بر تن کنند، هنگام حضور در محیط عمومی سیگار بکشند . وظیفه اصلی اعضای گروه یک چیز است: " نظاره کردن مردمانی که عضو گروه نیستند و انتظار برای پایان دنیا! "
فیلم در مورد پسری می باشد که در زمان بچگی مقابل چشمانش، مادرش را به قتل می رسانند. او هم اکنون تصمیم گرفته است که انتقام مرگ مادرش را بگیرد...
دو برادر خون آشام به نام های «استفان» و «دیمن»، که دارای زندگی جاودانه هستند، قرن هاست که میلشان برای نوشیدن خون انسان را مخفی کرده و میان مردم زندگی می کنند. آن ها قبل از اینکه اطرافیان متوجه عدم تغییر سن آن ها شوند، از شهری به شهر دیگر نقل مکان میکنند. اکنون آن دو به شهر ویرجینیا بازگشته اند، همان جایی که به خون آشام تبدیل شدند. استفان پسر شریفی است و خون انسان را به خود ممنوع کرده تا مجبور نباشد کسی را بکشد، اما همواره سعی می کند مراقب اعمال برادر شرورش، دیمن باشد. بعد از آمدن به ویرجینیا، طولی نمی کشد که استفان عاشق یک دختر مدرسه ای بنام «الینا» میشود...