عناوین کشور انگلستان

ریچل و هک دوستان صمیمی و همینطور عاشق یکدیگر هستند، که پس از سال ها تصمیم به ازدواج گرفته اند. در طی مراسم عروسی، ریچل با لوس که گلکاری جشن را بر عهده دارد آشنا می شود و بعد از مدتی درمیابد که او زنی همجنس گراست...

"لاورا هندرسون" که به تازگی بیوه شده است، تئاتر متروک "ویندمیل" را خریداری کرده و "ویویان وندام" را با وجود تفاوت هایشان قانع می کند آنجا را اداره کند. ایده آنها ابتدا به موفقیت می رسد اما سالن‌های دیگر از آنها کپی کرده و فاجعه به بار می آید...

«سانتیاگو مونز» یک بازیکن فوتبال است که در یکی از تیم های کوچک منطقه ای بازی می کند. استعداد او در بازی باعث می شود که خیلی زود شناخته شده و به یکی از تیم های مطرح لیگ برتر انگلستان انتقال یابد...

ویکتور فن دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحضات مالی و اجتماعی خانواده‌هایشان می‌خواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابه‌ای را که باید بگوید فراموش می‌کند. او به جنگل می‌رود و در حالی که خطابه‌اش را با خود تکرار می‌کند، حلقه را از شاخه درختی که مانند یک دست از زمین بیرون آمده است می‌گذراند. شاخه در حقیقت دست عروس مرده‌ای است که از خاک بیرون مانده است. ماجراهای ویکتور، سرگردانیش در دنیای مردگان و عشق یک طرفه عروس مرده به او از این جا آغاز می‌شود.

"پارتیک" بچه ای سر راهی در سال 1970 بزرگ شده و شهر خود در ایرلند را ترک می کند. او تلاش می کند تا مادر خود را پیدا کند. او عضو یک گروه موسیقی راک شده و عاشق رهبر گروه می شود...

بیمارستان کودکان مرسی فالز پس از سال ها خدمت گذاری به بیماران، در آستانه تعطیل شدن است. اما تخلیه آن به خاطر بروز یک سانحه وحشتناک قطار که منجر به زخمی شدن انسان های زیادی شده[چون دیگر بیمارستان های منطقه قادر به بستری کردن این تعداد بیمار نیستند] به تاخیر می افتد.

داستان فیلم در مورد زن و مردی است که در جریان یک مجلس عروسی هم را ملاقات می کنند و عاشق یکدیگر می شوند...

اوايل دهه ي 1950. يکي از شناخته شده ترين مجريان تلويزيوني به نام «ادوارد ر. مارو» (استراتئرن) رودرروي «سناتور مکارتي» و کميته ي بررسي فعاليت هاي ضد امريکايي مي ايستد. «مکارتي» نيز خود «مارو» را به کمونيست بودن متهم مي کند...

داستان فیلم در دوران "مارگارت تاچر" و فریادهای سرد دهه‌ی 80 می گذرد. «کسب و کار» از تلنگری که به گانگسترهای زیر دست "کوستا دل" مجرم خورد، می گوید...

در سال ۱۷۹۶ و در زمان اشغال کشور آلمان توسط ناپلئون، دو برادر کلاهبردار به اسامی «ويلهم گريم» و «جيکوب گريم» بين دهکده های مختلف سفر کرده و به هر دهکده که می رسند نمايشهای جادوئی به راه می اندازند. آنها ادعا می کنند که با عالم ارواح ارتباط دارند و با ترساندن مردم روستائی کسب درآمد می کنند...